نوشته اصلی توسط
Iman5911
سلام خسته نباشید به همه عزیزان.من زنی هستم سی و شش ساله.در بیست و هفت سالگی همسرم رو ازدست دادم.همسراولم مردی بسیارمهربان و خوب بود وخیلی مومن و با خدابود همه جوره ازش راضی بودم ولی بعداز هشت سال زندگی سرطان گرفت و فوت کرد.من بعد از فوت همسرم ازطرف خانوادش به دلیل ارث م میراث اذیت شدم و با پسرم که شش سال داشت زندگی میکردم و باوجود داراییای همسرم که پیشخانوادش بود کمکی نشدم....ناظم پسرم معرف همسر دومم شد گفتن این اقا طلاق گرفتن و ی پسر دارن خانواده خوبی هستن...خلاصه من به ایشون گفتم با بچه دار ازدواج نمیکنم ولی خیلی پیگیر شدن خلاصه ایناقا زنگ زدن و اومدن خواستگاری و یک هفته نشده ما ازدواج کردیم مشاوره گفته بود چند وقتی بیاید مشاوره بعد ازدواج کنید ولی ایشون نزاشتن.تا اینکه ماازدواج کردیمو بعد از چند ماهی خوشی و کنار هم بودن ناراحتیاومشکلاتمون شروع شد ایشون برای هر بحثی که من جوابی چیزی میگفتم منو کتک میزدن و فحش میدادن تا اروم بشن...ایشون فوق لیسانس هستن و در بانک کار میکردن و به من گفته بودن کاهل نمازن روزی چندتاسیگارمیکشن و مشروب شش ماهه نخوردن ولی من نمیدونستم اینا همه الکی بود....بعد ازچندسال از کارشون اومدن بیرون سیگار خیلی تو خونه میکشن مشروب میخورن و نماز و روزه اصلا.....تو خونه همیشه بدون لباس میگردن از اولم اذیت میشدم تو بحثامون میگفتم ولی اصلا براش مهم نیست...تو خونه زیاد سیگار میکشن تو ماشین.و همیشه باباد کولر ما یخ میکنیم واذیت میشیم ولی ایشون اهمیتی نمیدن..همیشه میگن تو مریضی...هرکی میاد خونمون یخ میکنه...تمام ددست فامیلمو ازمگرفته منو پر میکنهفلانی ادم خوبی نیست فلانی اینجوریه...من با هیچکسرفت و امدی ندارم جزمادرپدرمو مادر پدر ایشون.پسرش همیشه با من و پسرمه خیلی به باباش میگه فحش نده چرا اینطوری میکنی اونو میگیره کتک میزنه.وضع مالیش خوبه ولی بهمن زورش میاد پول بده وقتی میده میپرسهچیکار کردی میگم برای بچه ها فلان خوراکی رو خریدم تازهبرای خودشم میخرم میگه اونکه مثلا دو هزار تومنه....میخوام بمیرم ی حسابایی میکنه حالا شدیدا ولخرجه ولی چه میشه کرد دیروز به من گفت اون سی هزار تومنو چیکار کردی که من اوردمبقیشو دادم امروز رفته گوشی و لب تاپ برای خودش خریده در صورتیکه داشت ولی چند سال گذشته بود ....دوست نداره جایی برم هرجا برم بیام اونروز حالمو میگیره...رفتم اسممو رانندگی ثبت نام کردم گفت دلمنیستبهخدا چند ساله تحمل کردم نرفتم خودش راضی شده بود برمحالا کهدیروز داشتممیرفتمگغت راضی نیستم..دوسال تو خونه بود مدام دیوونم کرده بودنه جایی میرفتم نه کسی میمود کاملا از همه چیدور بودیم الان نزدیکهی ساله یکاری تو خونه انجاممیده کهبیشتر مشتریاش خانمن همش تلفنش زنگ میخوره میره باهاشون میاد خسته شدم میدونید هیچیش اندازه نداره هرچی میشه میگه بزن بیرون ازخونه من پسرام کنار من هستن ی وقتایی میگن بابا بیا صحبت کنیم ولی فقط ناراحت میشه فحش میده و میزنه...نمیدونم چیکار کنم خسته شدم ازخونه نشستنو از اینکه زندگیم برنامه نداره و این مرد خونه رو کرده محل کارش نه تعطیلی داریم نه روزای دیگه معلومه امسال تابستون همش خونه بودیم.از شماعزیزان میخوام که من و بچه هامو راهنمایی کنید .....پسرای من الان پونزده و شونزده ساله هستن.با تشکر از همه شما عزیزان.....